سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سرخ


ساعت 3:16 عصر سه شنبه 87/5/29

 

 

سلام من بازم آمدم

بعد از یه مدتی که سرم خیلی شلوغ بود امروز کمی وقت پیدا کردم که بنویسم خاطراتم رو به اونجایی رسونده بودم که از دو دلی هاش خسته شده بودم اصلا به عشقش راجب به خودم به تردید افتادم و تصمیم گرفتم که فراموشش کنم

از آخرین بار که گوشی تلفن رو خودم برداشته بودم و ازش خواستم که دیگه با من تماس نگیره چند وقتی می گذشت و من سیع می کردم بیشتر وقتها تلفن رو از پریز قطع کنم می دونستم که اگه صداش رو بشنوم دو دل میشم

می تونم بگم که من بدترین روزهای زندگیم رو تو اون روزها تجربه کردم انگار یه چیزی رو گم کرده بودم سرگردون شده بودم هیچ چیز منو خوشحال نمی کرد

تو اون مدت چند بار تصمیم گرفتم باهاش تماس بگیرم ولی هر بار پشیمون شدم به خودم می گفتم نه نباید دیگه ادامش بدم باید همینجا همه چیز تموم بشه شبها نمی تونستم بخوابم چند بار خوابش رو دیدم تو خواب اصلا با هم قهر نبودیم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود وقتی از خواب بیدار می شدم و یادم می افتاد همه چیز تموم شده دلم خیلی می گرفت انگار سرنوشت به ما اجازه نمیداد که همدیگه رو فراموش کنیم 

یه روز با صدای زنگ تلفن خواستم گوشی رو بردارم که مادرم زودتر گوشی رو برداشت و با اشاره به من فهموند که نه نباید من گوشی رو بردارم وقتی صدایی از طرف مقابل نشنید گوشی رو گذاشت بهم گفت اینجا وانستا اون دیگه امروز زنگ نمی زنه آخه مادرم هم یه چیزایی در مورد ما می دونست و می دونست که اگه یه بار تماس بگیره و من گوشی رو برندارم اونقدر با شخصیت هستش که برای کسی ایجاد مزاحمت نکنه و تا مدتی دیگه تماس نمی گیره

فردای اون روز دیگه تصمیم گرفتم خودم باهاش تماس بگیرم که به اونجا نرسید و خودش تماس گرفت وقتی صدای لرزونش رو از اون ور خط شنیدم قلبم لرزید             اون : چرا گوشی رو برنمیداری         من : سکوت کردم               اون : دلم برات تنگ شده      من : گریه کردم این دفعه با صدای بلند             اون :  صداش می لرزید بهم گفت بی من نمی تونه تحمل کنه

اون : دیگه هیچ وقت هیچ وقت این کار رو نکن و ............................. یه عالمه حرفهای عشقولانه بهم زد       من : زیاد نتونستم حرف بزنم چون داشتم گریه می کردم      بعدش بهم گفت میخوام ببینمت  

چند روز بعد دوتایی با لب خندون دستای همدیگه رو گرفته بودیم و باهم قدم می زدیم بهم قول داد هر کاری می کنه و هر قدمی برمیداره فقط بخاطر رسیدن به من باشه تا زودتر کنار همدیگه زندگی مشترکمون رو شروع کنیم

بعدش رو تقویم یه تاریخ بهم نشون داد و گفت تا این تاریخ صبر کن بعدش تو دیگه مال من میشی منم گفتم دیگه به بهم رسیدن فکر نمی کنم همین که عاشق هم هستیم کافیه

خوب دوستای خوبم بقیه ماجراهای ما باشه واسه یک روز دیگه فعلا


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
2
:: بازدید دیروز ::
12
:: کل بازدیدها ::
25225

:: درباره من ::

سیب سرخ

jila
من تو یه روز قشنگ پاییزی با همسرم آشنا شدم و چند سال بعد باز تو یه روز قشنگ از فصل زیبای پاییز با هم ازدواج کردیم

:: لینک به وبلاگ ::

سیب سرخ

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

بوی باران (اولین نوشته های من )
خاطرات من
روزهای من
ادامه خاطرات من

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

:: خبرنامه وبلاگ ::